تو همانی که می اندیشی...


유 ♥ 웃 عشق من 유 ♥ 웃

(¯`v´¯) مرا اندکی دوست بدار اما طولانی (¯`v´¯)

 

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم بر بلندای ان قرار داشت.

یک روز زلزله ای کوه را به لرزه دراورد و باعث شد یکی از تخم ها از دامنه کوه به زمین بیوفتد

بر حسب اتفاق ان تخم به مزرعه ای رسید که مملو از مرغ و خروس بود.

مرغ و خروسها میدانستند که باید از ان تخم مراقبت کنند و بلاخره هم مرغ سالخورده ای داوطلب شد که روی ان بنشیند و انرا گرم نگه دارد تا جوجه به دنبا بیاید.

یک روز تخم شکست و جوجه عقاب ازان بیرون امد.

جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها رشد کرد و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست.

او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد میزد که تو بیش ازین هستی.

تا اینکه یکروز که داشت در مزرعه بازی میکرد متوجه چند عقاب شد که در اسمان اوج میگرفتند عقاب اهی کشید و گفت:کاش من هم میتوانستم مثل انها اوج بگیرم.

مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو یک خروسی و یک خروس هرگز نمیتواند اوج بگیرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعیش در اسمان خیره شده بود و در ارزوی اوج گرفتن بسر میبرد.

اما هر وقت که عقاب از رویایش سخن میگفت به او میگفتند که رویای تو حقیقی نیست و عقاب هم کم کم باور کرد.

بعد ار مدتی او دیگر به اسمان و اوج فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی از دنیا رفت....

تو همانی که می اندیشی.هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروس های اطرافت فکر نکن



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در جمعه 26 اسفند 1390برچسب:,ساعت 11:52 توسط بی بی گلاب | |


Power By: LoxBlog.Com